بسم رب الوفاء ....

 

نگاهت را اگر راهی دیار دلِ من کنی ، چشمانت را اگر به چشمان نگران من بدوزی ، دستان سرد و یخ زده ام را اگر حس کنی ، کلام مرا شاید بهتر دریابی ...
صدای ترانه های گوش خراش می خواهد نگذارد تو حرف هایم را بشنوی ، این راه بیراهه های ساخته شده توسط دشمن ، این دگرگونی های فکری ، غرّش گاه و بیگاه هواپیماها و هلی کوپترهای دشمنان در میان یاران دیرینه ات ، گناه بی امان مدعیان پرادعایت نمی گذارند تو صدای مرا دریابی.
این تکان های سنگین دنیا تقصیر دین خدا نیست! دین خدا در این جاده پر فراز و نشیب و هول انگیز ، در زیر رگبار دشمن ، مسلط می راند ، اما چهار چرخ ما از همان زمان که راه افتادیم پنچر بود.
عزیز جان!
 من با تو سخن می گویم ، رساتر از همیشه و تو حرف هایم را می شنوی ، روشن تر از هر روز.  به یقین .
آیا تو نبودی که گفتی :
بیا دست هایت را به من بده و پیمان ببند که هیچ حادثه ای از من جدایت نکند؟
چه شد آن پیمان که تا به حال تو این قدر محکم به پای آن ایستادی و من ؟! ...
برای من تجلی یکدلی ام با تو اول بار کجا بود؟ یادت هست؟
نمی شود نباشد ...
اما امروز همه پذیرفته اند که من منتظر توام ...
حساب مرا از تو جدا نمی کنند و هیچ گاه جدای از نام تو نامم را نمی برند «منتظرالمهدی» ؛
تا امروز! و وای از امروز!
دیگران پذیرفته اند اما خودم که بهتر خودم را می شناسم ...
وای از این لحظه و این روز! ...
آن لحظه ی لغزشم که با ندایی در درونم پرسیدی :
می روی؟ بی من می روی؟
برای آن که بغضم را مجال شکفتن نداده باشم ، هیچ نگفتم ، سکوت کردم و از پشت پنجره ی تار چشمانم به وجود نورانیت که در ذهنم پرورانده بودم نگاه کردم.
محکم تر ندا دادی :
تو یاور منی؟
خشونت غریبی در صدایت نهفته بود ، ندیده بودم هیچ وقت ...
در این دو کلام آن قدر حرف گنجانده بودی که سنگینی اش دلم را به درد آورد.
من یاور توام؟ نیستم؟ نبوده ام؟
جوابت اما یکی دو کلام بیشتر نبود. آن لحظه اما جوابی نداشتم ...
ای عشق ابدی ، با من بمان.

می دانم که می گویی لیاقت تو را ندارم اما مگر آنچه تا به حال از تو به من رسیده را لیاقتش را داشتم که این یکی را داشته باشم؟ اصلا مگر تو تا به حال در بذل محبتت به لیاقت من نگاه می کرده ای؟ ...
قبول کن که برای من زیستن بی تو دشوار نیست؛         
محال است ...
اینبار آری فقط برای تو می نویسم و به یقین می دانم که تو سخن مرا خوب می شنوی و درک می کنی.
تو باشی و خدای عشق مرا کافیست برای تمام عمر ...
عهدم را گاه گاهی بخاطر حافظه ی ضعیفم از یاد می برم تو یادآورم باش تا سربلند کنم که این نام برازنده ی من است نه از بین برنده من ...
دستم را بگیر ...
گذاشتم اعترافم را همه ببینند اما جواب اعترافم با تو باشد ...
اینبار فقط منتظر نظر تو می مانم ...
منتظر مهدی ...
عزیز دل فاطمه زهرا «س» ...