روزها گذشت و گنجشک هیچ نگفت.
 فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:



" می آید ... من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود



  و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد"



... و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
 فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت



  و خداوند لب به سخن گشود :"با من بگو از آنچه سنگینی سینه ی توست"



 گنجشک گفت:"از تو خواسته ای داشتم , کسی را از تو خواستم که دردم را بفهمد ولی ..."



خداهیچ نگفت ...فرشتگان از خدا پرسیدند چرا هیچ نگفتی.



خدا به آرامی گفت:



"خواستم تا مرا فراموش نکند"