![](http://pie.midco.net/dougback/miscphotos/clay-colored%20sparrow.jpg)
روزها گذشت و گنجشک هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
" می آید ... من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود
و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد"
... و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت
و خداوند لب به سخن گشود :"با من بگو از آنچه سنگینی سینه ی توست"
گنجشک گفت:"از تو خواسته ای داشتم , کسی را از تو خواستم که دردم را بفهمد ولی ..."
خداهیچ نگفت ...فرشتگان از خدا پرسیدند چرا هیچ نگفتی.
خدا به آرامی گفت:
"خواستم تا مرا فراموش نکند"