روزها گذشت و گنجشک هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
" می آید ... من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود
و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد"
... و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت
و خداوند لب به سخن گشود :"با من بگو از آنچه سنگینی سینه ی توست"
گنجشک گفت:"از تو خواسته ای داشتم , کسی را از تو خواستم که دردم را بفهمد ولی ..."
خداهیچ نگفت ...فرشتگان از خدا پرسیدند چرا هیچ نگفتی.
خدا به آرامی گفت:
"خواستم تا مرا فراموش نکند"
حالت تنوع دارم هنوز نرفته، دیدم برگشت، البته با چند کمپوت گیلاس و آلبالو که دو دستی به سینهاش چسبانده بود. یکی از بچهها گفت: اینها دیگه چیه؟ دوباره چه دوز و کلکی سوار کردی؟ حالا بیا ببینیم چی هست؟
او گفت: «چهقدر ندید بدید هستی؛ خوبه کارخونهاش تو ولایت خودمون. نترس نمیخوریم» بعد معلوم شد که ظاهراً رفته بهداری و دلش را دو دستی گرفته و شروع کرده به خودش پیچیدن. برادری که آنجا بوده، میپرسد: حالا چی شده اینقدر بیتابی میکنی؟ و او جواب میدهد: که دکتر از صبح تا حالا حالت تنوع دارم، و او با تعجب میپرسد: تنوع؟ لابد منظورت تهوعه! ببینم دلآشوبه داری؟ حالت بهم میخوره؟ میخوای بیاری بالا؟ او هم میگوید: نه دکتر، چیزی نخوردم که بالا بیارم، اگر چیزی پیدا بشه، میخوام پایین ببرم.
دست آخر با زبان بیزبانی و چربزبانی حالیش میکنه که حالت تهوع دارم، در زبان ما یعنی دلم کمپوت میخواهد. بیا و آقایی کن، بنویس تدارکات چند تا قوطی شربت سینه از آن آبدارها و هستهدارهایش به ما بدهد، بلکه اشتهایم باز شود. او هم خندهاش میگیرد. وقتی آن سادگی و خوشمزگی را در او میبیند، دلش نمیآید که بگوید، نه و سفارشش را با یک نسخه کمپوتی به تدارکات میکند.
در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون
یاد شهیدانی که در خون پا نهادند با رمز یازهرا حماسه آفریدند